قسمت 4 ریحان

می گویم: تو چرا سنگ حاتم رو به سینه می زنی؟؟ اصلا حاتم چه ربطش به تو؟؟؟  پاشنه ی پایش را زمین می گذارد اما همچنان غرنده می گوید: خودت میدونی حاتم چه ربطش به من. اینقدر خودتو به اون راه نزن. مه لقا وارد سلول میشود. ترانه محتاطانه به اطراف نگاهی می کند و با یک نگاه تهدید آمیز، بی سر و صدا از سلول خارج می شود. مه لقا نگاهی به من می اندازد و با تردید می گوید: حکم نهایی صدیقه امروز صادر شد. تازه یادم می آید که صدیقه هم صبح زود دادگاه داشته است. می گویم: خب؟ چی شد؟ به دور و برش نگاهی می کند و با لکنت زبان می گوید: اعدام. دستم نا خداگاه روی دهانم می رود و هین کوتاهی از حنجره ام خارج می شود. از پشت میله های سلول به دنبال صدیقه می گردم. دلم برایش سوز می شود. گوشه ای از بند در کنار سمیرا نشسته است و زار می زند. مه لقا جیغ کوتاهی می کشد و از ترس سوسکی که میان صحبتمان سرک کشیده است به طرف دیگر سلول می پرد.با خودم فکر میکنم شاید این سوسک ها تنها چیزی باشند که یک دختر زندانی هیچوقت به بودنشان عادت نمی کند. سوسک از سلول خارج میشود و وسط بند خود نمایی می کند.بر خلاف روز های دیگر کسی اشتیاقی برای کشتنش نشان نمی دهد. آخر هم خودش راهش را می کشد و از بند خارج می شود.

*********

همیشه دو شنبه ها را دوست دارم. اتفاق های خوش همیشه در دوشنبه سر و کله یشان پیدا میشود. بر عکس پنج شنبه ها که نحس و شوم بوده اند و هستند. روز دوشنبه که میشود صبح زود تر از همیشه بیدار می شوم. انگار از قبل می دانم که قرار است چه شود. ساعتی از روز را دل می دهم به کتابی که شاید بار دهم است که اشکم را سرازیر می کند. ظهر که میشود یک کارخانه قند را در دلم آب می کنند. اسمم که در بلندگوی زندان خوانده میشود تاب وقرار را به کل از دست می دهم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 7 آذر 1394برچسب:ریحان, | 17:2 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس